۱۳۹۶ بهمن ۴, چهارشنبه

-حالم خوب نیست. آنقدر خوب نیست که امروز وقتی داشتم لای ادویه هایم دنبال زعفران می گشتم، روی برچسب ها را توی دلم اینطور خواندم:... سماق... سزارین.... به زعفران توی دلم گفتم سزارین. چرا؟ لابد چون دیروز شنیدم دوستم به خاطر سزارین از دنیا رفته.
-حالم خوب نیست. آنقدر خوب نیست که وقتی داشتم مناسبت های ماه اردیبهشت را می خواندم، وقتی دیدم رمضان هم در اردیبهشت است، به جای اینکه ناراحت شوم خوشحال شدم. به خاطر اینکه  یک آشنا دیده بودم. میان ماه های قمری تنها آشنای من رمضان است. برای اینکه در این ماه اوضاع شهر و تلویزیون و رستوران ها و ... عوض میشود. شیربرنج ها رو می شوند. همه شبکه ها سریال می سازند، رستوران ها و سینماها و استخرها و ... تا صبح باز هستند و ... اگر شهر روزها به لحاظ خورد و خوراک هم تعطیل نمی شد دیگر همه اش حسن بود و شادی و مهربانی.
-حالم خوب نیست. چون امروز یکدفعه رفتم و قیمه ی یزدی درست کردم. احساس می کردم هرچه به اصلیتم / اصالتم نزدیک تر شوم، از تنهایی بیشتر در می آیم. حالم بهتر می شود.
دلم می خواهد بروم یزد، شربت نارنج بخورم و با هم نفس ترین آدم های زندگیم درباره ی عشق و گذشته حرف بزنم.
پ.ن 1: حالم خوب نیست. چون حال کشورم خوب نیست. حال مردمم خوب نیست. حال کسانی که برای مردم کار می کنند خوب نیست. حال کسانی که «حال» شان خوب بود، خوب نیست. حال «انسان» ها خوب نیست. فقط دشمنان مردمند که از آب های گل آلود ماهی می گیرند و خوبند. چه بگویم. کارد به استخوان رسیده.
پ.ن 2: شهردار عوض شد و کار ما نامطمئن. حال همسرم خوب نیست. دلار بالا رفت و ارزش مادی سرمایه زندگی همه ما باز آمد پایین. حاصل یک عمر کار برادرم رفت روی هوا. حال برادرم خوب نیست. عشق ها بیهوده شدند و آدم ها دروغ. حال خواهرم خوب نیست. درد و یک عمر بی مرد خسته و خسته ترش کرد. حال مادرم خوب نیست. سانچی ها و ... خبر هر روزه شدند. دوستم فاطمه به جرم اینکه می خواست فرزند دار شود از دنیا رفت. فرزندش، گل نوشکفته اش از دنیا رفت. شوهرش غمگین ابدی شد. دانشگاهم شهریه ای چند برابر خواست و مجبورم کرد بروم دنبال انصراف. چرا باید حالم خوب باشد؟

۱۳۹۶ مهر ۱۹, چهارشنبه

- همین حالا که من دارم خسته و غمگین این چند سطر را می نویسم، احتمالا در شکم بچه مایع دستشویی و معده در حال آشنایی هستند. داشتم توی سینک دستشویی می شستمش که یکدفعه دیدم سر بطری مایع دستشویی توی دهانش است و دارد مثل شیشه می خورد. در واقع مثل شیشه هم نه، مثل سری لیوان آب خوری اش. دیروز که لیوان را نزدیکش کردم و او پرید و سرش را گرفت تعجب کردم چطور بلد است؟ چون فقط یک بار دیگر با آن بهش آب داده بودم. امروز فهمیدم استعداد خاصی در چطور خوردن دارد و خلاصه درآینده مشکل شکمی نخواهد داشت.
- خسته ام چون مثال بارز گ...ه سیر خوردن کلاغم. از بس گ...ه شسته ام. و غمگینم چون کیک تولد فاطمه به جای اینکه لطیف باشد وحشی شده. و به جای اینکه 150 بشود (بلکه هم سی اصلا!) شده 216. تازه بعد اینکه کلی توضیح داده ام چه می خواهم و چه نمی خواهم و قیمتش چه بشود و چه نشود و حرف هایم هیچ اهمیتی نداشته.
- حالا حس می کنم فقط برنده شدن جایزه داستان خوشحالم می کند. و چرا باید برنده شوم را هم نمی دانم. چون تلاشی برایش نکرده ام؟ چون وقتی برایش نگذاشته ام؟ چون بعد از گذشت 4 ماه از تاریخ اعلام مسابقه، فقط چند ساعت مانده به پایان وقت نشسته ام سرش تا هول هولکی تصویر به خوردش بدهم و ...؟ چرا واقعا؟ نمی دانم ولی این را می دانم که اگر می دانستم یکی از داورها خانم مرشد.زاد.ه است حتما سعی ام را میکردم که بهتر بنویسم. چون دلم می خواهد او به «خوبی» بشناسدم.

۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

-همین حالا که شیشه شیرش را دادم دستش، رفتم دست به آب، برگشتم دیدم قطره های آخر را خورد و به عادت همیشه بعد اینکه شیشه را گرفتم و پستونکش را دادم، خیلی بی خیال و بامزه، پشتش را کرد و خوابید، یک چیزی در ذهنم جرقه زد. پسرم هر چیزی را با یک بار گفتن یاد میگیرد. (البته منظورم از یک بار واقعا یک بار نیست! منظورم دفعات خیلی کم است که از دورتر و بافاصله که نگاه کنی واقعا یک بار به نظر میرسد) مثلا همین شیشه شیر را وقتی حدود سه ماهش بود برای اولین بار خودش گرفت. بعد از بس کوچولو بود اصراری بهش نکردم و دو ماهی خودم برایش می گرفتم تا اینکه یک روز در شش ماهگی فکر کردم وقتش است. شیشه را دادم دستش و دستش را گذاشتم دور آن. در یک وعده شیر خوردن دو سه بار داین کار را کردم و جل الخالق که از آن لحظه به بعد تقریبا همه اش خودش شیشه را گرفته. یا مثلا من تا سه ماهگی اسم بچه را صدا نمی زدم. عادت نداشتم. و از یک روز به بعد وقتی همه گفتند بچه اسمش را نداند خوب نیست و ... شروع کردم به اسمش را گفتن. کمتر از 10-20 روز اسمش را هر از گاه صدا می زدم و یک روز دیدم با صدایم برمیگردد. برای خودم عجیب بود که اینقدر زود یاد گرفته. یا مثلا همین ماجرای بلند شدنش. یک بار دو انگشت اشاره ام را دادم دستش و بلندش کردم. دفعه بعد که انگشتم را بردم طرفش تا آن را بگیرد و سرگرم شود، دیدم انگشتم را گرفت و آن را کشید سمت خودش که بلند شود. نه مثل اینکه فقط شیر مادر و شنیدن موسیقی و ماساژ نیست که بچه را باهوش میکند، ژن خوب از همه چیز موثرتر است. (ایموجی چشمک)
-بعضی از این روزها وقتی با دستش نمی تواند چیزی را بردارد سعی می کند با پایش این کار را بکند. دیده شده که شیشه اش را لای پایش گرفته و میان زمین و آسمان نگه داشته پسرک بانمک من.
-دیروز برای اولین بار از جایش بلند شد. نه من دیدم چطور، نه پدرش. فقط دیدیم که به یک چشم به هم زدن پرید و رومیزی را کشید سمت خودش و افتاد. نفهمیدیم روی پایش بلند شده بود یا خود را آنطور کشیده بود بالا (کنار میز روی زمین نشانده بودیمش و یک متکا بین او و میز گذاشته بودیم که اگر افتاد سرش به میز نخورد. از این متکای بلند عبور کرده و دستش را به میز رسانده بود)
-محبت خیلی ها را نباید از یاد ببرم. مادر مهدی خانم که برایش با مهر قبل از تولدش پتو و کوسن بافته بودند و بعد لباس بامزه مردانه. فاطمه را که بارها و بارها برایش و برایمان هدیه های خاص و منحصر به فرد خریده. از کوسن با عکس خودش تا درخت تولد، عروسک فیل خوشگل بافتنی، لباس روز پدر برای کام، روز مادر برای من، اولین نوروز برای نامدار و...، نازیلا.ن.ا.ظ.م.ی که برایش کلی بافتنی خوشگل بافته بود و لباس سلطنتی شاهزاده های انگلیسی را که دیده بودم و خیلی خوشم می آمد. مرضیه که یک دور همه جا را گشته بود و هر چیزی او را یاد من انداخته بود برایم و برایش خریده بود. از سررسید گلگلی تا اولین سی دی موسیقی کودکان نامدار و ...
-پشت این چهره آرام و شیرین گاهی وقتها (مخصوصا شبها) یک بچه لجباز و یک دنده می بینم که به هیچ صراطی مستقیم نیست. وقتی نیمه شب گرسنه می شود با چشم بسته چنان پایش را می کوبد به میله های تخت یا تشک که بیا و ببین.
- تازگیها وقتی چیز جدیدی مربوط به خودش میبیند، میفهمد و خیلی بهش دقت می کند. دیروز یک لباس آستین بلند تنش کرده بودم و هم لباس و هم این آستین بلند برایش جدید بود. آستین لباس را که البته کمی هم برایش بلند بود توی مشتش گرفته بود و هی نگاهش می کرد. بعد هم توی یک شیشه جدید بهش آب دادم. آب را خورد و شیشه را گرفت دستش و چند لحظه ای به آن خیره بود و این طرف و آن طرفش می کرد.
-فکر کنم از آن آدمها بشود که هرگز ناامید نمی شوند و برای رسیدن به هدف هربار که به در بسته خوردند، دوباره از راه دیگری، حرکت را آغاز میکنند. این را به این خاطر می گویم که هر شب روی تختش برای خواب یک برنامه جالب داریم. با شروع پروسه خواب نامدار شروع می کند به غلت زدن. اول صورتش را فرو می کند توی دیواره تخت ولی در آن جهت پایش جا نمی شود. گریه نمی کند. می چرخد به طرف مقابل و باز صورت را در جای تاریک دلخواهش فرو می کند ولی باز پایش میان زمین و هوا می ماند. باز گریه نمی کند و به پهلو می شود و آنقدر این حرکت را انجام می دهد تا عاقبت یک زمانی خوابش ببرد. دیشب شمردم. 42 بار غلت زد. البته در تخت بزرگ بودیم و جا هم داشت؛ ولی خوب!
- ساعت 3:13 دقیقه صبح است و صدایش از اتاقش می آید. هوشیار شده این نیمه شب و منتظر است. باید بروم.
بعد نوشت: یک ساعتی بیدار بود و دوباره خوابید. نکته اش اینست که من امشب بیدار مانده ام که اولین داستانم را که برای مسابقه ای نوشته ام تمام کنم و دقیقا همین امشب، نامدار برای اولین بار بیخوابی نیمه شب را تجربه کرد و تجرباند!

۱۳۹۶ شهریور ۶, دوشنبه

عصر هر سه خوابیده بودیم. من و نامدار در حالت بیهوشی، کامران کمی هوشیارتر. بچه آنقدر در طول روز کم می خوابد و من آنقدر گاهی کم خوابم که در یک چنین فرصت هایی -که البته فکر کنم اولین بار بود پیش آمده بود- واقعا بیهوش میشوم. یکی دو ساعت از خواب عصرگاهی مان گذشته بود که با صدایش بیدار شدم. بهش نگاه کردم؛ داشت با خودش بازی می کرد. شیشه شیرش نصفه کمی بالاتر از سرمان بود. دوباره چشم هایم را بستم. کمی بعد دوباره با صدایش که این بار حالت صدا زدن داشت بیدار شدم. چشمم را که باز کردم، دیدم دارد نگاهم می کند. در حالی که شیشه شیرش روی کتفش بود. تعجب کردم. شیشه اینجا چه کار می کرد؟ با صدا و نگاه بهم فهماند که بگذارم دهنش. معلوم نیست چقدر تلاش کرده بود تا شیشه را که بالاتر از دستهایش بود بردارد، بیاورد سمت خودش، جا به جایش کند سمت دهانش و ... همین حالا هم که دارم می نویسم دلم برایش ضعف می رود. هنوز درست شیشه اش را نمیگیرد (البته به خاطر تنبلی) آن وقت این کارها را چطور انجام داده بود؟ اصلا این برداشتن شیشه شیر و ... چطور به ذهنش رسیده بود؟

نصف شب شب قبل، رفتم بالای سرش تا به او شیر بدهم. پستونکش را سفت چسبیده بود. چشمهایش بسته بود ولی بو برده بود می خواهم پستونکش را در بیاورم. دستم که رفت سمت پستونک، صورتش را فرو کرد توی تشک که نتوانم درش بیاورم. کمی بعد که سرش را آورد بالا عمدا دوباره پستونک را گرفتم که ببینم آن کار را ارادی کرده یا اتفاقی. دوباره صورتش را فرو کرد توی تشک. جل الخالق. این یکی کار را از کجا یاد گرفته بود.

بعد از ظهر سشوار را روشن کرده بودم که مویم را خشک کنم؛ بچه کمی ان طرف تر روی روفرشی اش داشت بازی می کرد. در حالی که رویش به من نبود و مرا نمی دید. کمی که از روشن بودن سشوار گذشت یک دفعه شروع کرد به گریه کردن. بچه ای که در روزهای اول تولد و بعد آن توصیه می شود که با صدای سشوار بخوابانیمش، حالا از این صدا می ترسید. (من البته فقط دو سه بار در چهار ماهگی اش که حسابی بدخواب بود این کار را کردم که نتیجه خوبی هم نداشت) رفتم و بغلش کردم. دوباره برگشتم کنار سشوار. دوباره آن را روشن کردم و کمی هم روی دست و پای سردش گرفتم که هم ترسش بریزد هم کمی گرم شود. برای اولین بار دیدم دوتا دستهایش را به سمت گردن و شانه ام می آورد و می خواهد خودش را بچسباند به من. عشق کوچک من باز هم کم و بیش می ترسید اما دیگر به روی خودش نمی آورد.

۱۳۹۶ مرداد ۲۲, یکشنبه

دیروز برای اولین بار (البته اگر افتادنش از روی مبل را فاکتور بگیریم) بهش ضربه خورد. (همینطوری می گویند؟!) روی تخت نشانده بودمش (دقیقا از روز 5 ماهه شدنش می تواند بنشیند. کم و بیش) که افتاد و سرش خورد به لبه تخت. قیافه اش بعد ضربه جالب بود. سریع گریه نکرد. اول رفت توی بهت و بعد چند ثانیه به گریه افتاد. انگار که مثلا یک توپ را بیندازی جلویش یا هر وسیله ناآشنا و مهیجی را. اول بهت زده می شود چون چنین چیزی ندیده و بعد احساسات دیگرش را نشان می دهد. خیلی حالتش جالب بود. عصرش هم باز همانطور سرش خورد به زمین و باز بهت و بعد گریه...

این روزها دائم دلش می خواهد بنشیند. تا نگاهش می کنیم سرو دستش را می آورد بالا تا بنشانیمش. چند روز پیش وقتی داشتم عوضش می کردم یکدفعه دستکشم را گرفت تا بلند شود. مردم برایش. فقط یک بار بهش نشان داده ام که می تواند انگشتهایم را بگیرد و بلند شود. یک بار هم چند روز قبل ترش، عصر همان روز که انگشتهایم را بهش داده بودم تا بنشانمش، وقتی داشت غر می زد بی هوا انگشتم را دادم تا همین طوری بگیرد دستش و آرام شود اما انگشت را وسیله ای کرد تا خودش را بلند کند. حیران بودم که این نیم وجبی از کجا فهمیده می تواند این طور بلند شود.

یکی از کارهای بامزه ای که می کند این است که وقتی روکشش نزدیکش است آن را می اندازد روی صورتش و شروع می کند به دست و پا زدن و البته نفس نفس زدن. بازی می کند در واقع. بعد وقتی روکش را از صورتش بر میدارم هیچ احساس نجات نمی کند. نهایت حس می کند یکی در اتاقش را زده. (همانطور سر می گرداند به طرف آدم انگار که بگوید بله؟ کاری داری؟) می خندد و اگر بگذاری کارش را ادامه میدهد. بعدا اگر بازی ساز شد باید بهش بگویم از توی شکم مادر بازی می ساختی مادر.

صدای اعتراض و گریه و زاری اش را بعد از اینکه شیشه شیرش را تمام کرد و سیر نشد عاشقم. آخرین جرعه را می خورد و یکهو با توقع و با یک نعره کوتاه شروع می کند بلند بلند گریه کردن. و وقتی صدای تکان دادن شیشه شیر را می شنود آرام می شود و گاهی دهانش را از دور باز می کند. وقتی هم که سیر شد سر شیشه را رها می کند و به آدم نگاه می کند و لبخند می زند. اگر تلاش کنی باز شیشه را بگذاری دهنش، باز لبخند می زند. شبیه همان لبخندی که گاهی بعد از عوض شدن می زند. انگار که تشکر می کند و خوشحالی.


پسر مامان است. چاقال است. عشق است. قشنگ است. همه می دانند.
 روز تولد امسالم، نامدار دو ماهه شد. صبحش رفتیم و واکسنش را زدیم. شبش کامران با یک عروسک جایزه برای او و یک تارت پرمیوه برای من به خانه آمد. مادرم هم با کیک تولد آمده بود. جشن کوچکی گرفتیم و من 34 ساله شدم. مادرم گفت اینها را برایش بنویس. کاری که من نکردم را تو بکن. یک «نامدارنامه» درست کن و همه چیز را بنویس. گفتم اینجا چیزکی مینویسم. گفت توی دفتر بنویس تا بماند. راست میگوید.
بعد نوشت: هم تک و توک توی دفتر می نویسم. هم یک پیج اینستاگرام برایش درست کرده ام. اما واقعیت اینست که اینقدر از دنیای مجازی آسیب خورده ا که مطمئنم یک روزی همه اینها از بین یرود اشتباهی. به جز دفتر. که ان هم چیز زیادی درش نیست.
بعدنوشت تر: مادرم عاشق نامدار است. یکبار که با بچه حرف می زد داشت می گفت من نمی دانستم عشق چیست با تو فهمیدم... حالا نمی داند که خودش هم عشق است برای دیگران. برای ما.

۱۳۹۶ فروردین ۲۳, چهارشنبه

-میثم مشایخی برایم* گل فرستاده. با یک کارت تبریک که رویش نوشته: «قدم نورسیده مبارک». گل را که دیدم یکباره زنده شدم. حالم خوب نبود. خواب آلود بودم. حتی می توانم بگویم مرده بودم ازغم تنهایی میان انبوهی اتفاق ناآشنا. اما این هدیه یکباره پرتم کرد به دنیا. زنده شدم و این بار که بچه گریه کرد با لبخند پهن تری به سمت اتاق رفتم. از همشهری جوان همین یک آشنایی هم اگر برایم مانده بود برای همه آن سالها بس بود. که من باشعورتر از این آدم در زندگیم ندیده ام.
* برایمان درست است اما چون در گفتن برایم لذت بیشتری هست دوست دارم بگویم: «برایم».
پ.ن: البته که هدیه نقدی هم فرستاده. اما نه هدیه که این بزرگی کردنش من را همیشه به وجد آورده. بعضی چقدر بزرگی کردن را بلندند با اینکه کم سن و سال اند.
- توانایی ها و ویژگی های بچه من در یک ماه و نیمه گی از زبان خودش:
+من می توانم با چشم باز بخوابم
+من می توانم پستونکم را با دهنم تا شعاع نیم متری پرتاب کنم
+من وقتی به دنیا آمدم زیر ناخن هایم چرک بود که هنوز هم هست! این تنها چیزی است که از آن دنیا با خودم آورده ام.
+من میتوانم موقع عوض شدن کله معلق بزنم، دوچرخه سواری کنم و یا پشتک وارو بزنم. (آخه بچه کوچولوچطور می توانی وقتی پاهایت را برای تعویض گرفته ام، لابد به نشانه اعتراض، تا کمرت را توی هوا بچرخانی؟!)
-دیروز وقتی بچه به بغل خوابیده بود هی پستونکش از دهنش می افتاد و ما هر ثانیه باید می رفتیم و آن را در دهانش می گذاشتیم. برای همین کامران بچه را کاملا طاق باز خواباند تا پستونک دیگر نیفتد. بعد یک ثانیه دوباره سرو صدای بچه در آمد. این بار پستونک را انداخته بود روی قفسه سینه اش! در واقع پستونک نمی افتاد. خودش آن را می انداخت. در روزهای اول تولدش یک بار خاله فاطمه اش گفت خوب این کارش یعنی چه؟ پستونک را می اندازد، گریه می کند، پستونک را می گذاریم دهنش آرام می شود. چراوقتی قرار است با همان چیزی که داشته، آرام شود، آن را می اندازد؟! فکر کردم واقعا بچه اینقدر زود محبت کردن را می فهمد؟ 

۱۳۹۶ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

من، حالا، توی اتاق بزرگ خانه سهروردی، یک پسر دارم. پسری با صورت گرد، موهای قهوه ای، دست های کشیده لاغر، گوش های پر از مو، قد بلند و ... می گویند چشم هایش شبیه من است. راست می گویند. خودم فکر می کنم اشک هایش هم. وقتی برای چیزهای خیلی کوچک -خیلی جدی- جاری می شود.
- پسرم دائم دارد سینه اش را صاف می کند، بدنش را کش و قوس می دهد، بادگلوهای قد کله من می زند و وقتی چیزی به مذاقش خوش نیاید با لگدش جوابمان را می دهد. انگار نه انگار که هنوز دو ماهش هم نیست. عصبانی می شود، غر و لند می کند و ابروهایش را در هم می کشد. و بعد از اینکه به مقصودش که اغلب شیر است می رسد، چشم ها را می بندد و نفسش را منظم می کند و لبخند می زند. اول ها به آن ادم های توی خواب حسودیم می شد. فکر می کردم این بچه همه روز ما را تربیت می کند که به دستورات او عمل کنیم، آن وقت به اهدافش که رسید، خنده اش می شود مال دیگران. انصاف است؟ حالا اما به ما هم می خندد. چند روزی است که نگاهمان هم می کند. خیلی بیشتر از قبل. دقیق بخواهم بگویم، از فردای روزی که به دکترش گفتم زیاد نگاهمان نمی کند. (یاد سبحان بخیر که وقتی مادرش به دکترش گفته بود این بچه یک لحظه هم نمی نشیند، درست همان لحظه، کف زمین مطب نشسته و دوباره بلند شده بود).
-سه روز قبل بردیم ختنه اش کردیم. طفلک عزیزم را. بعد از ختنه (با اینکه کاملا در بیحس انجام شده بود و چیزی نفهمیده بود) برای اولین بار دیدیم که بغض می کند و لب بر می چیند. انگار که غم عالم روی دلش سنگینی کرده. امروز اما حالش بهتر بود. دوباره غد شده بود، پایش را روی زمین سفت می کرد و با صداهایی که از خودش در می آورد، حالی مان می کرد که حسابی عصبانی است. من نمیدانستم که عصبانیت هم مثل خیلی چیزهای دیگر با بشر زاده می شود.حالا فهمیده ام.
 -امروز بردمش حمام. حمام ختنه. توی آب حسابی آرام بود. حتی وقتی سهوا دستم را گذاشتم پشت کمرش، اصلا نترسید و روی آب خوابید. این صحنه انگار همه لذت دنیا را ریخت توی قلبم. حس کردم به من اعتماد کرده. چون تا امروز هرگز نتواسته بودم روی آب بخوابانمش. می ترسید بیفتد. چهره اش وحشت زده می شد. دست هایش را از بدنش جدا می کرد و مثل همه وقتهایی که می ترسد می برد بالا و آن قدر مظلوم نگاه می کرد که سریع برمیگرداندمش به جلو. امروز اما آرام روی آب خوابید و لذت برد و کیف دنیا را ریخت توی قلبم. فکر کنم اگر کسی دقت می کرد، می دید که چشم هایم برق می زند.
-عاشق پستونکش است. معمولا. البته دیده شده که گاهی که شکمش سیر است، با خوردن پستونک، عق هم زده! انگار نه انگار که این همان یار شفیقی است که گاهی دو دستی می چسبدش و اغلب مثل مهندس ها با دقت و جدیت، ریز ریز می مکدش و کلی باید تلاش کنی تا بتوانی از لای لثه اش بکشی اش بیرون. امروز وقتی شیشه شیر را نشانش دادم سریع پستونک را شل کرد. نمی دانم فهمید که جایگزین بهتری آمده یا سهوی بود.
-تقریبا برای تنها چیزی که گریه می کند شیر است. آن روز توی مطب دکتر غروبی، وقتی پرستار به کف پایش می زد تا گریه کند، یاد آن روز توی نسل امید افتاده بودم که موقع آزمایش خون بر خلاف بقیه بچه ها، اصلا گریه نکرده بود؛ آنقدر که وقتی کامران از اتاق آوردش بیرون، مردم می گفتند اشالله جه آقایی. از الان مرد است و ... به پرستار گفتم این بچه فقط برای شیر گریه می کند و خندیدم. پرستار هم خندید و کلی تلاش کرد تا بالاخره آقا چهره اش را در هم کشید و یک دهن برای پرستار گریه کرد. -وقتی شیر میخورد پاهایش را می اندازد روی هم. چشم هایش را میبندد و گاهی شیر را با لب های غنچه ای مزه مزه می کند و گاهی ملچ ملوچ کنان می خورد. با آن پاهای روی هم، بیخود نیست که همه بهش می گویند نامدار خان.
-موقع ختنه ما هم بالای سرش بودیم. من قرار بود صحنه را نبیم اما دکتر بهم گفت اگر بیایی برای ما کمکی. نوازشش کن، با او حرف بزن و اگر موسیقی ای چیزی هست که دوست دارد، آن را برایش بگذار. تمام مدت عمل من نوازشش کردم و مادر عزیزم با او حرف زد. بچه هم آرام بود و آب جوش نباتش را می خورد. از بعد از آن، وقتی می بوسمش چشم هایش را می بندد و توی بغلم آرام میگیرد. نه اینکه به عمل ربط داشته باشد، انگار ظرف همین چند روز بزرگ تر شده و حس ها را بیشتر می فهمد. وقتی چشم هایش را می بندد، حس می کنم تا به حال هیچ کس این اندازه دوستم نداشته.

۱۳۹۵ بهمن ۳۰, شنبه

-حالا سخت ترین کارهای دنیا، راه رفتنِ بعد از نشستن، غلت زدن و نخاراندن است! چند روز پیش به خاطر این خارش عجیب و غریب آنقدر صورتم از شکل عادی خارج شده بود که وقتی خودم را در آینه آسانسور دیدم، از فاطمه پرسیدم شما ها چرا از من نمی ترسید؟ و بعد فکر کردم وقت آن است که کامران مثل مرهای خوب قصه ها، وانمود کند نابینا شده و صورت من را نمی بیند تا من احساس بدی نداشته باشم. ;) حالا البته آن چند روز ترسناک گذشته است خدا را شکر. اما خارشش نگذشته. بدنم آن قدر می خارد که اغلب انگشتانم موقع خاراندن کم می آورند! یعنی بعد از یک خاراندن چند لحظه ای، برای ادامه خاراندن باید قدری بهشان استراحت بدهم و باز و بسته شان کنم تا آماده شوند برای راند بعدی!
- شب هایی که خوابم نمی برد، فردایش بچه زیاد تکان نمی خورد. وقتی می آیم نگران شوم، با خودم فکر می کنم حتما چون دیشب او هم نتوانسته خوب بخوابد، حالا خواب است. از تصور این خوابیدنش آرامش وجودم را میگیرد..
- تخت و کمدش را آورده اند. تختش شبیه یک خانه با سقف شیروانی است و رنگش آبی. قشنگ است. کمدهایش ترکیبی از زرد و سفید. من البته رنگ زرد را خیلی دوست ندارم. اما از آنجایی که «یارا» (اسمی که من و کام تا حالا 80 درصد رویش توافق داریم) شاهزاده است و من اصرار داشتم که اتاقش تمی از تاج داشته باشد، همه کاغذ دیواری های خوشگل بازار را کنار گذاشتم تا آن یکی که رویش پر از تاج بود را بگیرم و خب این تاج ها زرد بودند. استفاده از رنگ زرد در اتاق «نامدارشا» (اسمی که دخودم رویش توافق داشتم!) از همین جا آمد.
- بالاخره بعد از 8 ماه کمی سرم خلوت شده. پرونده عید دانستنیها که یک تقویم علمی بود را تقریبا تمام کرده ام. دانشگاه نمی روم و سرکار هم قرار است دیگر نرم. حالا کم و بیش خانه ام و میخواهم در فرصت کمی که مانده ایده هایی که برای تزئین اتاق بچه یا... دیده ام را اجرا کنم. اولیش هم لباس پوشاندن به گلدانها بود. که انجام شد. گیاهان حالا به جای یک پوشش سبز تیره پلاستیکی، صورتی و سبز و ... هستند.
-گاهي ريشه ي گياه هم، فقط ريشه گياه نيست؛ عشق است، بوییدنش؛ اگر باردار باشي..
-براي من همه چيز از هفت ماهگي شروع شد. ویار به بوی کاهگل حمام خانه بی بی در منشاد و یزد یا بوی گازوئیل خانه خاله راضیه. دیوانه میشدم وقتی یاد آن بوها و آن حس و حال ها می افتادم. واقعا دیوانه ها.
- چند هفته قبل چهره اش را در سونوگرافی دیدیم. صورت گرد با چشم های درشت و بینی پهن و موهای فرفری به گمانم. دکتر گفت وزنش به نسبت هفته اش زیاد است. هفته پیش هم دکتر زنانم با معاینه شکمم همین را گفت. وقتي دكتر گفت چاق است، يك دفعه حجم زيادي از عشق واقعي به يه موجود كوچولو اما چاق در دلم جوونه زد. پس تو چاقي چشم قشنگ من.
- كارش به ابرو ريزي رسيده! وقتي داشت با صفحه ارا حرف ميزدم هي كاپشنم را میداد اينور و آنور.
- خنده دار تر از اين نيست كه يک بچه آنقدر لگد بزند كه فكر كني دارد پرتت ميكند اين طرف و آن طرف. چه پرزور شده این بچه! (27 دسامبر)
- حالا گاهي از جاي تنگ تو، از اينكه مچاله اي، از فكر اينكه چطور ميخوابي يا غذا ميخوري هم اعصابم خرد ميشود. مثل مادرم كه اگر ما دستشويي نرفته بوديم، آب خوش از گلويش پايين نمي رفت!

۱۳۹۵ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

-از صبح که از خواب بیدار شدم، دارم به همه چیز فحش می دهم. به فرش ترکیه ای که تازگی خریده ایم (و به نظرم حساسیت زاست)، به موهای روی در و دیوار حمام و دور سینک آشپزخانه و ... که خانم خدمتکار تمیز به جا گذاشته، به خود خانم خدمتکار، به پرده اتاق خواب که برای پنجره بلند است و اتاق را حسابی زشت کرده، به سایت گلستان که هیچ وقت بدون دردسر باز نمی شود، به حساسیت، خارش پوست، خون و... تقریبا همه جای بدنم می خارد و این حسابی پکرم کرده. از گوشه چشم ها و بینی ام گرفته تا روی شکم و کمر و دست ها و ران پا و قوزک پا و ... نکته اش هم اینست که برای نخاریدن هرجایی خدا را شکر می کنم، کمی بعد شروع به خارش می کند.
- امتحاناتم چند وقتی است تمام شده و نتیجه هم بد نبود. دو تا 18، یکی 16 و یکی 15 تا حالا. این ترم را هم دارم مرخصی می گیرم. برنامه محرمانه خانوادگی دارد از شبکه افق و چند شبکه دیگر پخش می شود و دوستان می گویند بخش من در بین مخاطبان، از نظر محبوبیت رتبه دوم را داشته. چه اینجا، چه در نظرسنجی های مجله و ... هیچ وقت نفهمیده ام مردم کلا تاریخ را دوست دارند که این بخش معمولا رتبه خوب میگیرد یا کار تیم ما خوب است؟
- امروز تولد کام است. آخرین تولد مردسالاری اش. زین پس انشالله باید تولدهای پدرسالانه برایش بگیریم ;)

۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم. اینکه راجع به چیزی -پیش از وقوع مثلا- خیلی بد فکر کنم و بعد وقوع یک دفعه همه چیز عوض شود. معمولا واقعیت هم همان بود که فکرش را کرده بودم. بارداری اما فرق داشت. من که همیشه از شکم بزرگ بیرون آمده بدم می آمد حالا گاهی از دیدن خودم در آینه لذت هم می برم. بگذریم که هنوز به عنوان یک زن باردار، از دیده شدن در جمع خصوصا مردانه و خصوصا آشنا خوشم نمی آید اما خوب، آن حس بدی که از تصور خودم در خودم به وجود می آمد را نه تنها دیگر ندارم، که گاهی از تصور خودم در خودم لذت هم میبرم.
-عمق ناف-ام دارد کم می شود! می دانم مسخره است اما من هرگز فکر نمی کردم این بیرون زدن ناف -حالا به هر علتی- مال ایرانی ها هم باشد! به نظرم این مدل ناف خیلی خارجکی بود. ولی وقتی در مصاحبه های کوتاه بارداری از این و آن خواندم که پرسشگر پرسیده بود «آیا نافتان داخل است یا زده بیرون؟» (البته مصاحبه ها هم ترجمه بود. اما خب!) فکر کردم حتما ما ایرانی ها هم جزو آدم ها دسته بندی می شویم! ;) خلاصه از همان موقع منتظر بودم که ناف من هم از این تغییر شکل های عجیب بدهد و حالا فکر می کنم کم کم دارد این اتفاق می افتد. با اینکه من هنوز خود بارداری را هم باور نکرده ام و هروقت بچه تکان می خورد و یا شکمم را نگاه می کنم -درست مثل همین حالا- بی اختیار از خودم می پرسم من واقعا باردارم؟
- یک کانال تلگرامی درست کرده بودم به اسم zaRha.mama و درش درباره همه حس های تازه ای که در این دوران برایم اتفاق افتاده بود می نوشتم. درست در همان لحظه که شگفت زده ام کرده بود. اما یک اشتباه که داشت منجر به هک شدنم می شد باعث شد آن کانال و یک کانال شخصی دیگر که درش از خودم می نوشتم و خیلی چیزهای دیگر را سریع پاک کنم که به  دست غیر نیفتد. هیچی دیگر. نوشته ها درباره همه آن حس های ناب و معجزه وار پاک شد و کلی عکس و فیلم مرتبط و ایده دهنده و یادگاری از بین رفت. با این حال بعضی اش هم مانده که اینجا خواهم گذاشت. با اینکه به ماندنش اینجا هم امیدی ندارم.
- تقریبا مطمئنم (آن هم حسی نه منطقی) که خورد و خوراک مادر در دوران بارداری بعدا روی تغذیه بچه اثر می گذارد. با این حساب پسر من مثلا باید موز را دوست داشته باشد یا پرتقال را یا سوپ و برنج و انواع خورش ها و شیرینی ها را. ولی سیب را نباید دوست داشته باشد یا کله پاچه و چربی گوشت و شکمبه و ... را. باید ببینیم.
-اگر استراحت یا فعالیت مادر هم روی بچه اثر بگذارد، احتمالا بچه من کم خواب و فعال خواهد شد. که امیدوارم این ویژگی ها در بدو تولد بروز نکند و منتقل شود به بزرگسالی بچه. بعید است ولی. و دیگر اینکه ساعت خواب من در دوران بارداری معمولا درست بود. به جز شبی مثل امشب که هنوز نخوابیده ام و بچه هم دارد ورجه وورجه می کند. با این حساب بعدا هم بچه باید شبها درست بخوابد و گریه و زاری اش را بیندازد برای صبح. (مثل ذائقه غذایی، روی این هم حساب کرده ام!) نمی دانم حالا.